برای پدربزرگ عزیز ومهربانم که مدتی است در بستر بیماری به سر میبرد.
دستی سوی من
دستی سوی آسمان
هوایم ابری میشود
وقتی
خورشید چشمانت میگیرد
میگریم
به یاد پار
پیرار
که قاصدکها را مهمان میکردی و
برایشان از بهار میگفتی
آه...
تنگ میشود دلم
برای فلک ناز قصه هایت
من
اینجا با تو بودن را عادت کرده ام.
این روزها
هیچ اتفاق خاصی نمی افتد!!!
دلم برای با تو بودن تنگ شده...
دلم برای یک اتفاق خاص...